
نقل میکنند استاد شهریار وقتی کارت عروسی معشوقه اش را میبیند این شعر را میسراید
امشب از بهر رقيب اينهمه زيبا نكنيدش
بستر زگل و اطلس و ديبا نكنيدش
زيباست دگر حاجت مشاطه ندارد
آزرده از اين زحمت بي جا نكنيدش
با هلهله و كف زدن و شادي و امشب
همخوابه ان بی سر بی پا نكنيدش
بر حجله نازش نبريد امشب و عريان
همبستر آن ديو ددآسا نكنيدش
بلبل به خوش آوازي او نيست خدايا
همصحبت آن جغد بد آوا نكنيدش
دعوت نكنيد از من و از ديدنم آخر
شرمنده نسازيد و رسوا نكنيدش.....
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
روي مه پيكر او سير نديديم و برفت
گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نريسيديم و برفت
بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم
وز پيش سورهي اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد
ديدي آخر كه چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن لطافت ليكن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم
كاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
محرم دیر ، خانیم زینب عـزاسی
بیزی سسلر حسینین کربلاسی
یولی باغلی قالیب دشمن الینده
داها زوارینین یوخ سس- صداسی
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
چاغیر شاه نجف گلسین هرایه
جهادیله آچاق یول کربلایه
علی نین ذوالفقاری داده چاتسین
حسین قربانلاری گلسین منایه
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟

ای تــو گـــل بهـار مــن گـــر بـــه مـــزارم آمــــدی
با دم گـــرم خـــود حزیــن شعر خزان مـن بخوان
مـن هــم از آه سینـــه خستــه دلان طلـب کنم
تا تــو رهــا شــوی از ایـن چاه زمان و این مکان
وه چــه به نــرخ جــان خـود داروی تلـخ می خرد
بهر مــن و شفـــای من شهـــد لبــش به رایگان
در پــی جفـت پــر زد این کفتــر چـاهی از زمین
تـا چــه نشیمنش از آن طایـــر ســدره آشیـــان
نقــل طبیــب و نسخـه شربت و قطره بس کنید
آیــت عشــق و دفتـــر خواجـــه کشیــد در میان
نقش مزار من کنیــد این دو سخـن که شهریــار
با غـم عشـق زاده و با غـم عشــق داده جــان

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: از لب بدهم کام دل عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
آدمها برای یکدیگر
نقش سیگار را بازی میکنند!
همدیگر را می کِشند ،
لذت می برند ،
دود می کنند ،
تمام می کنند
و بعد از اندک زمانی ،
سیگاری دیگر

